اولین سفر نامه عباس کوچولو
بیست و هفتم آبان نود و سه من و پسر گلم تصمیم گرفتیم بدون بابایی بریم سفر
اونم به جزیره زیبای قشم آخه بابایی بخاطر مشغله کاریش نتونست با ما بیاد و
ما با خاله راضیه و خاله حمیده و خاله معصومه به این سفر زیبا رفتیم
مامانی خیلی می ترسید گل پسرش اذیتش کنه به همین خاطر دست به دعا شد و
از خدا خواست عباس کوچولو تا آخر سفر پسر خوبی باشه
این بود که گل پسر قصه ما به لطف و یاری خدا خیلی پسر گلی بود آروم و مهربون و
مامانی خوشحال بود از اینکه خدا به حرفاش گوش داده این بود که برات یه عالمه
لباس خوشگل خریدم
برای بابایی هم کافشن و زیر پیراهنی خریدم
راستی طلای مامان توی سفر همش خواب بود ای خوابالوی مامانی
اینم از عکسای قشنگ سفرنامه عباس کوچولو به قشم
عباس در پارک ساحل شنی
عباس بغل دختر خاله نرگس و دیگر دختر خاله ها درسا و زهرا